گفتگوی مجنون با خدا
روز و شب غرق خیالات درون
بهر مجنون هجمه آورده جنون
پای در زیر و شکسته میرود
جانب لیلا نشسته میرود
بهر او امید وصلش رنگ باخت
با دل خونین دگر باید که ساخت
تا که یک شب او خیالش را شکست
رفت و در صحرای تنهایی نشست
یاد ایام خیالانگیز عشق
یاد فردا یاد رستاخیز عشق
یاد آن گاهی که لیلا را بدید
چون نسیمی بر دل مجنون وزید
یاد آن گاهی که نامش قیس بود
چون همه در کار دنیا مینمود
روز را شب مینمود شب را به روز
درس و بحث و منطق و علم عروض
گفت مجنون ای خدا این عشق چیست؟
پس چرا من را به لیلا راه نیست؟
تا به کی هر دم ز او من دم زنم
گوشهای در خود روم ماتم زنم
ماندهام لیلی کجا آمد ز راه
من گدایم نیست راهم پیش شاه
گر تو دادی راه لیلی را نشان
من دگر طاقت ندارم امتحان
یا وصالش را به این مجنون رسان
یا دگر من را ز عشق او رهان
معنی بودن نبودن نیست هست؟
گر بود لیلی نبودن هست پست؟
عشق من شعله به جانم میزند
صد شرر بر این روانم میزند
کوچهی عاشق که بنبستی نداشت
عاشقی تو؟ باش این پستی نداشت
پس چرا در عشق خوارم میکنی؟
هر شب و هر دم به دارم میکنی؟
مینخواهم من دگر عشقی چنین
جامهی عشقم برون آمد ببین
دیگرم با کار لیلا کار نیست
من دگر عشقم به این بازار نیست
میسپارم جان لیلا در یدت
یاد او آور که مجنون نایدت
خود رها سازم ز بند عشق او
میروم نوشم دگر جام سبو
زین میان آمد دگر وقت سحر
ناگهان مجنون زحالش شد بدر
از سما آمد دگر ذکر سروش
جام می برگیر و با یادم بنوش
سالها لیلا برایت عشق بود
یاد لیلا سر به خاک دل سجود
امشبت یاد من افتادی چرا؟
چون که یاد لیلیات برده تو را؟
خسته از این عشق بیفرجام تو؟
آمدی لیکن چرا بیجام تو؟
یافتی عشق حقیقی را سحر
چون گذر کردی ز راه پرخطر
عشق راهی بس خطرناک است جان
گر که نور حق نباشد زان میان
عاشقی کردی شدی لیلاپرست
صد هزاران بار قلبت را شکست
بار دیگر رو به او آوردهای
در میان عشق همچون بردهای
عاشقی آزادگی بهرت نداد
غیر بدنامی در این شهرت نداد
تا بیایی سوی درگاه خدا
از مجاز لیلوی گردی جدا
وصل او خواهی؟ سحرگاهان بیا
چون گدای درب درگاهان بیا
در میان کورهی او آختی
سوی دیدار خدا بشتافتی
شیشهی سیمای لیلا یاد ماست
آینهسازی ز این شیشه خطاست
از میان او به ما خواهی رسید
عشق او عشق خدا دارد نوید
گر در او ماندی تو خود را دیدهای
داستان عشق ما نشنیدهای
چون که لیلا آفریدم در جهان
تا مجاز عشق آموزم شهان
آن کسی شاه دل لیلا شود
عشق لیلا بیند و بالا شود
از میان شیشهی لیلا گذر
عشق لیلا شد برایت چون سپر
با وجود او شناسی راه دل
راه دل را رو به سوی شاه دل
حال اینک سوی کوی او برو
صد نوای عشق را از او شنو
زین میان راه حقیقت راه توست
گر توانی از منیت دست شست
هر سحر در وقت دیدار و نماز
قبلهات لیلا بُد و چشم مجاز
عشق لیلا آینه از بهر توست
این دلیل محکمی بر قهر توست
چون گذر کردی ز این راه میان
عشق حق در قلب تو گردد عیان
از میان قبله آن ورتر ببین
عشق لیلا با خودت بنما عجین
یک دلی در عشق میآرد کمال
تا که عشق واقعی بینی جمال
عشق مبدأ عشق نور کبریاست
وصل لیلا نیز در وصل خداست
عشق را در نور او باید که جست
دست و دل از غیر او باید که شست
(ولی بریم نژاد)
- ۹۱/۱۱/۱۶
- ۱۰۲۰ نمایش