روزگار عجیبی است
روزگار عجیبی است .....
این روزها انگار که انسانها به دست هم پیر میشوند ، نه به پای هم..!
- ۰ نظر
- ۱۵ آذر ۹۲ ، ۲۳:۰۲
- ۱۶۵ نمایش
روزگار عجیبی است .....
این روزها انگار که انسانها به دست هم پیر میشوند ، نه به پای هم..!
منتظرش بودم اما برنگشت
باخودم میگم عیب نداره
همیشه دلیل برای توجیه هست
اما رسمش این نبود.
ساعت 5 بامداد روز پنجشنبه 14 آذر سال 92
نگاه که میکنم میبینم چه زمان های زیادی رو یک نفر میتونه با یکی دیگه سپری کنه
شاید فکر هم جوابگوی شمارش اون لحظه ها و زمان ها نباشه
اما حقیقت اینه که اونها ثانیه به ثانیه وجود داشته و زندگیشون کردیم. چه مراحلی رو پشت سر گذاشتیم. یادش بخیر. اینها دیگه تاریخی و موندگار شد
چیزی که در نهایت به یاد خواهیم آورد
کلمات دشمنانمان نیست
بلکه
سکوت دوستانمان است
آسمان ، چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پر
پر زدم
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود
سیدمحمد مرکبیان
اول یک جمله بگویم
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگها را هم میبوسم
کلمهها را
کتابها را
آدمها را
دارم دیوانه میشوم از حلول
از میل حلول در هر چه هست در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه
و هی فکر میکنم
مخصوصا به تو فکر میکنم
آنقدر فکر میکنم
که یادم میرود به چه فکر میکنم
به تو فکر میکنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد و به تکلیف بید
به تو فکر میکنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح و مثل واژه به شعر
از دور تو را دوست دارم
بی هیچ عطری
آغـوشی
لمسی
و یا حتی بوسهای
تنها
دوستت دارم
از دور
جمال ثریا
وقتی تو می خوانی مرا
وقتی تو آوازم می کنی
صدایت
لایه ای از دانه روز برمی دارد
و پرندگان زمستانی
هم آوایت می شوند
گوش دریا
پر است از زنگ و زنجیر و زنجره
از موج و اوج و حضیض
و من
پرم از تو
وقتی تو آوازم می کنی
پابلو نرود