پریشانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
پ ن : دیوان شمس غزلیات
- ۰ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۹
- ۲۵۷ نمایش
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
پ ن : دیوان شمس غزلیات
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
پ ن : غزلیات حافظ
ده رمانِ زامان، دَرده گه یْ کاریم
( درمان دردهای زخم کاریم )
هامْ رازِ نالَه یْ ، شُوان بی داریم
( همراز ناله شبهای بیداریم )
راحَتی جَستی مِیْنَتْ بارَگَم
( آرامش جان محنت بار من )
مَرحمِ سینه یْ پِر ژِه خارَگم
( تسکین دل پر ز خار من )
مر من چه وتم ،تو بوود ودلگیر ای وذلفد قسم مئه نیرم تقصیر
مگر من چه گفتم که از من دلگیر وناراحت شدی قسم به ذلفانت که من گناهی ندارم
آی حریر حریره حریر هر هاتی دم کول وپا چرمه ارا دیر هاتی
ای نازنین یار ای زیبای من چرا دیر آمدی
پراو بیستون هردو برا بون فلک کاری کرد له یه ک جیا بون
بیستون وپر آو(دو کوه در کرمانشاه) باهم برادر بودند اما دیدی روزگار انان را از هم جدا کرد
ایتر تمنا به بالای کی بود ایتر کی بونم شیوه تو لئی بود
اکنون بی تو من چه باید بکنم که را میتوان یافت که چون تو باشد
آی حریر حریره حریره حریر هر هاتی دم کول وپا چرمه ارا دیر هاتی
ای نازنین یار ای زیبای من چرا دیر آمدی
آی من چه وه تم تو چه شه نه فتی آی وه قه صه ناکس وه من دور که فتی
مگرمن چه گفتم ،تو چه شنیده ای که به خاطر سخن دشمن از من دوری می جویی
آی حریر حریره حریره حریر هر هاتی دم کول وپا چرمه ارا دیر هاتی
ای نازنین یار ای زیبای من چرا دیر آمدی
پ.ن: آهنگ کردی، حریر حریره، از شهران ناظری
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند و نه هوشم
پ.ن: غزلیات سعدی
اگر از عشق بشه قصه نوشت
میشه از عشق تو گفت
میشه با ستاره های چشم تو
مغرب نو، مشرق نو بر پا کرد
میشه از گندمی های سر زلفت
یه عالم شعر نوشت
آره از عشق تو دیوونگی هم عالمیه
آره از عشق تو مردن داره
میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد
میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد
میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست تو هم راحت شد
آره از عشق تو دیوونگی هم عالمیه
آره از عشق تو مردن داره
پ.ن: آهنگ هر دوی ما از آلبوم حکایت سیاوش قمیشی
روز و شب غرق خیالات درون
بهر مجنون هجمه آورده جنون
پای در زیر و شکسته میرود
جانب لیلا نشسته میرود
بهر او امید وصلش رنگ باخت
با دل خونین دگر باید که ساخت
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
شعر زیبای حمید مصدق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت