- ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۵
- ۳۸۱ نمایش
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﯿﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺱﻫﺎ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﺕ
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﻡ
ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺕ
ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﺎﻧﻢ
ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻢ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ
عباس معروفى
وقتیکه گل در نمیاد ، سواری اینور نمیاد
کوه و بیابون چی چیه ؟
وقتی که بارون نمیاد ، ابر زمستون نمیاد
این همه ناودون چی چیه؟
حالا تو دست بی صدا
دشنه ما شعر و غزل
قصه مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل
انگار با هم غریبه ایم ، خوبی ما دشمنیه
کاش من و تو میفهمیدیم
اومدنی رفتنیه
تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با بود
در پرتو شمع
کنارم خوابیده بودی
به شقیقهات نگاه میکردم
خون در رگهات
مثل آواز جریان داشت
کجایی ؟
نارنجی من
وقتی از دوریات دیوانه شوم
خدا را هم دیوانه میکنم ؟
نه
همین که مرا دیوانه کردهای
کافی ست
نگذار کار عشق ما
به کائنات بکشد
نگاهم کن
عباس معروفی
هدیه ام از تولد
گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
سنگ بوده ام
تو کوهم کردی
برف بوده ام
تو آبم کردی
آب می شدم
تو خانه دریا را نشانم دادی
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی.
شمس لنگرودی