وطن من
بعد از آن ھمه سرگردانی
روی وجب به وجب خاک
بعد از آن ھمه جستجو روی نقشه ھای جھان
دانستم
دستان توست ، وطنِ من
قدسی قاضی پور
- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۱
- ۲۲۲ نمایش
بعد از آن ھمه سرگردانی
روی وجب به وجب خاک
بعد از آن ھمه جستجو روی نقشه ھای جھان
دانستم
دستان توست ، وطنِ من
قدسی قاضی پور
صبح رسیده است
مرا یاد تو ، از خواب بیدارمی کند
یاد تو ، به گلدانهای خانه آب می دهد
یاد تو ، سیگاری روشن می کند
یاد تو ، موسیقی عشق می گذارد
صبح رسیده است
یاد تو ، قلم به دست می گیرد
ازشرق می گوید که خورشید بیرون می زند
راه غرب را می بندد
زل می زند به خورشید به یاد تو
یاد تو ، معجزه می کند
دم مسیحایی دارد
برای منی که شبها می میرم
علی احمد سعید ( آدونیس )
برگردان : بابک شاکر
شوق
یعنی تو که برمی گردی
من مسیر دیدنت را
به حافظه ی شهر ریخته ام
من اطمینان را
با انتظار عوض کرده ام
اطمینان
یعنی تو که برمی گردی
من تفأل زده ام
من مسیر بغل کردنت را
پشت در خانه ات تمرین کرده ام
وقتی خانه نبودی !
معجزه ها ساده رخ نمی دهند
اما حتما رخ می دهند !
تو
رخ می دهی ..
مهدیه لطیفی
دنیای تو همین جاست
کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دستهای تو
کنار کسی که با خدای خود قهر می کند
با موهای تو آشتی
کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رویای تو
کنار کسی که با غم چشمهای تو غروب می کند
غروب محبوب من
غروب ؛ همان جایی که اگر تو را از من بگیرند
سرم را می گذارم تا بمیرم
نیکی فیروزکوهی
به زندگی دست می کشم
به دکمه ها، به لباس ها
و تو را در تاریکی جستجو می کنم
یکی یکی رویاهایم را به خاطر می آورم
احساس می کنم با زندگی کنار آمده ام
به خاطر تو می خواهم در سرمای زیادی بایستم
سرم را از هر کجای مرگ که باشد
بیرون می آورم
و به تو خیره می شوم
" غلامرضا بروسان"
از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بیاید ؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست ؟
کجا بمیرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم ؟
نارنجی وحشی
کجایی ؟
عباس معروفی
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من
فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطورههای نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستارههای واژگانم
برایت راه شیری بسازند
میخواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه میایستی
هیچ چیزی
جز دستهای من
بر سینهات دل دل نکند
میخواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر
عباس معروفی
تو را دیدار میکنم یکروز
چنان که گلهای شامگاهی
رازم خواهد شکفت
و فواصل تمامی اشیا
به جانت
هجوم خواهند آورد
آنچه امروز به باور نمیگنجد
چنان ساده خواهد بود
که رویش ریشهها در خاک
خواهم گشود دلم را و خود را در آن خواهی یافت
خواهم گشاد جانم را تا برق نگاهات
و در شگفت خواهی ماند از یافتن خود
آنجا
پس ، خودت خواهی بود
تویی که رهایی از هر محدودیتی
تویی که نزدیک میشوی
پر رمزو راز
در دل شب
تو
که همان ناممکنای
آگوستو فدریکو اشمیت
مترجم : محسن عمادی
زمان خیلی چیزها را عوض می کند
دوستانت
افکارت
شادی و رنج ها
نگاه
علاقه
احساس
و
ادم ها را
یک روزهایی در زندگی چیزهایی هست
که دلت می خواهد برگردی
دو دستی اغوشت را باز کنی
و همه ی انچه را که دوستشان داری بغل کنی
و گاهی فقط می خواهی فرار کنی
فرار از فکر کردن
به بعضی چیزها
به بعضی روزها
فرار از فکر کردن به
بعضی آدم ها..