التیام
اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم
شمس لنگرودی
- ۰ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۴۹
- ۲۵۲ نمایش
اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم
شمس لنگرودی
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند
شمس لنگرودی
با اینکه هرگز با تو قدم نزده ام
از قدم زدن بی تو کلافه ام
و با اینکه هرگز با تو به خواب نرفته ام
از بدون تو خوابیدن میترسم
بماند
یکی از همین روزهای نه خیلی دور
که آمدی
قدم میزنم
میخوابم
زندگی میکنم...
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو ، یعنی پایان رنجها و تیره روزی ها
آمدن تو ، یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
رسول یونان
وقتی هستی
در دلم قیامتی ست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمی خیزند
قامتی که زمین را
از ساق های گندمی
تا شانه آسمانی ات
بالا می برد
آمدنت همیشه
قیامتی ست
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من
جای راه رفتن
پرواز می کنم
فریدون مشیری
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن
ناصر رعیت نواز
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم...
منوچهر آتشی
محسن، دوستت دارم.
آری
تو عشق بودی
این را
از رفتن ات فهمیدم...
دیگر آب از سرم گذشته است
آهسته تر قدم بردار
دیرتر بیا
بگذار آنقدرها از این عطشِ دیدارِ دوباره ات لبریز شوم
که با آمدنت
حتی
یک عمر نوشیدنِ زیباییت هم
سیرابم نکند
مصطفی زاهدی