منصوره_روز پنجم
- ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۶
- ۸۸ نمایش
بله سخت است من هم هر روز به غلط کردن میفتم. باز به خودم میگم وقتی تموم شه وایی چه روزی بشهههههه. فک کن بعد چهل روزز
یادم میفته به جمله اون شبی که بهم گفتی
. گفتی وقتی این چل روز تموم شه دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم...
دلم بسی تنگ شده. روزها رو روی یه گاغذ ردیف کردم بالای تختم. یه ردیییییییییییفففففففففففففف طولانییی موندهههههههههههههههه
وای خدای منننننننننننننننننننننننننننن
ولی تحمل کننننننننننننننننننننننن
ولی اخه چه جورییییییییییییییی
ولی مجبوریممممم. اگه عهدمونو بشکنیم عهدمون با خدا شکسته شده. بعد این چهل روز هیچ وقت هیچ وقت اندازه یه ثاینه هم تنهات نمیذارم..
از امروز عزممون رو جزم کردیم برای یک نبرد...
یک نبرد 40 روزه.
نبرد با خودمون و توسل به خدا...
به قول دوستم فاطمه، یک یاعلی بگووو. توکل کن به خدا و ازش بخواه. از ته دل ازش بخواه.
من و محسن از امروز عزممون رو جزم کردیم برای یک کار خیلی بزرگ.
خدایا به امید تو داریم قدم گذاشتن توی این راه رو شروع میکنیم.
همراه همیشگی محسن باش. من رو هم همراهی کن. و بهمون توان تحمل این 40 روز رو بده.
40 توی دین اسلام عدد مقدسیه.
خدایا به امید تو...