روز پنجم و ششم
- ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۱
- ۱۰۹ نمایش
بله سخت است من هم هر روز به غلط کردن میفتم. باز به خودم میگم وقتی تموم شه وایی چه روزی بشهههههه. فک کن بعد چهل روزز
یادم میفته به جمله اون شبی که بهم گفتی
. گفتی وقتی این چل روز تموم شه دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم...
دلم بسی تنگ شده. روزها رو روی یه گاغذ ردیف کردم بالای تختم. یه ردیییییییییییفففففففففففففف طولانییی موندهههههههههههههههه
وای خدای منننننننننننننننننننننننننننن
ولی تحمل کننننننننننننننننننننننن
ولی اخه چه جورییییییییییییییی
ولی مجبوریممممم. اگه عهدمونو بشکنیم عهدمون با خدا شکسته شده. بعد این چهل روز هیچ وقت هیچ وقت اندازه یه ثاینه هم تنهات نمیذارم..
قبل ها فکر میکردم بودنت زمان های مرا بیش از حد پر میکند به گونه ای که کارهای دیگرم را نا تمام باقی میگذارد.
حال که نیستی...
میبینم هیچ کاری انجام شدنی نیست بدون وجود تو.
گویا تو شرط اولیه تمامشان بودی.
خب آدم توی سختی ها شاعرم میشه.
آخه این چه تعهدی بود خدایی
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا کمک کن
به قول شمس لنگرودی این سفر هم از من هنوز باز نگشته!!!
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
پ.ن: وحشی بافقی
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
واقعا عاشقا از قدیم همین مشکلاتو داشتن
پس چه باک...
دیگر تحمل دوری از تو را ندارم
نمی دانی که چه قدر
دلم برایت تنگ شده است
تک تک روزها را
پشت سر می گذارم
کارهایم را به انجام می رسانم
آن گاه که باید لبخند می زنم
حتی گاه قهقهه می زنم
ولی قلباً تنهای تنها هستم
هر دقیقه یک ساعت
و هر ساعت یک روز طول می کشد
آنچه مرا در گذراندن این دوران یاری می کند
فکر به توست
و دانستن این که
به زودی در کنار تو خواهم بود
سوزان پولیس شوتز
حالا تو روبرویم نشسته ای
به بزرگی روزهایی که به تو فکر می کردم
تو مرد سرزمین عشقهای سختی
معشوقه های تو تاب دیدارت را نداشتند
برای رسیدن به تو باید احرام پوشید
برای رسیدن به تو باید طواف کرد جهان را
از استوای گرم وآتشین گذشت
از قطب های سرد و یخزده
بدنامی را به جان خرید
چونان مریم مقدس و منزه شد
برای رسیدن به تو هزار مرحله را باید گذارند
حالا اما روبروی تو نشسته ام
من زنی هستم سزاوار تو
سزاوارم که درچشمان تو قراربگیرم
تو مرا به دنیا آوردی
خلق کردی
ودرآغوش کشیدی
چه دلچسب است بعد ازاین سفردور
رسیدن به چنین مردی که خالق است
لورکا سبیتی حیدر شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر