- ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۸
- ۳۰۲ نمایش
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زاد روز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است
شمس لنگرودی
بخند بر شب
بر روز
بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره
بر این پسر بچه ی کمرو که دوستت دارد.
اما انگاه که چشم می گشایم و میبندم
انگاه که پاهایم میروند و باز میگردند.
نان را هوا را روشنی را بهار را از من بگیر
اما خنده ات را ، هرگز ، تا چشم از دنیا ببندم
پابلو نرودا
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالیکه گویی ایستاده بودم
چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد
در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود
وگرنه نمیشود
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم نه غصه میخوردم
فقط او را میخواندم...
نزدیک به یک هفته دیر دارم این مطلبو مینویسم. خودمم تو شوک هستم. واقعا حوادثی که اتفاق افتاد رو مرور میکنم هیچ حس خوبی بهم دست نمیده. خودم یک لحظه تو اون هواپیما میذارم. اون لحظه ای که سقوط کرده. یا خودمو جای اون خلبان میذارم. جسارت های زیادی اون لحظه به نمایش گذاشته شدند.
کی میتونست جای خلبان باشه و خودشو روی صندلی نگه داره برای اصابت به زمین. همه چیز سریعتر از اونی که فکر کنیم اتفاق افتاده. خدای من چه حکمتی داری، من تنها چیزی که میدونم از درکش واقعا عاجزم.
توی این حوادث انسان متوجه میشه هیچ چیز نیست. هیچ چیز...
تو آنجا نشسته ، غصه می خوری
من اینجا زانو به بغل ، غمگینم
تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی
من اینجا پا به پایت ، اشک می ریزم
تو آنجا
من اینجا
فاصله مان کیلومتر هاست اما
قلبهایمان را انگار در هم تنیده اند
محمدی مهر