فال...
این هم فال ما :
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
- ۰ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۴۰
- ۱۸۰ نمایش
این هم فال ما :
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
آغاز را با بوسه ای که طولانی ترین راه هاست
در می نوردیم
با بوسه ای
از من ، تا تو
ای عشق من
در آمیخته از ساقه ها تا ریشه هامان
در پیوند یکی نگاه
از اعماق تو
تا ژرفنای من
و این چنین
من و تو و عشق
هر سه با همیم
تا بتوانیم هر سه با هم باشیم
تا بتواند
فقط من
فقط تو
تنها عشق باشد
از عشق نگو دیگر
وقتی در بوی موهایت مشغولم
حرف کهنه ایست دوست دارمها
وقتی میان دستانت
دوست دارم بمیرم !
از عشق نپرس دیگر
وقتی می روی
و من سرزده می میرم ...
-هومن شریفی-
می ترسم
نه مثل دیوانه از بچه ها
نه مثل بچه ها از دیوانه
کسی نه خودت را
که دوست داشتنت را
از من بگیرد...
پ.ن : از وبلاگ سمت خیال دوست...
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من
جای راه رفتن
پرواز می کنم
فریدون مشیری
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن
ناصر رعیت نواز
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم...
منوچهر آتشی
محسن، دوستت دارم.
آری
تو عشق بودی
این را
از رفتن ات فهمیدم...
دیگر آب از سرم گذشته است
آهسته تر قدم بردار
دیرتر بیا
بگذار آنقدرها از این عطشِ دیدارِ دوباره ات لبریز شوم
که با آمدنت
حتی
یک عمر نوشیدنِ زیباییت هم
سیرابم نکند
مصطفی زاهدی
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
محمد حسین شهریار